آموزش و پرورش؛ آموزش هایی که دیدیم و پرورش های که یافتیم!

من هم مثل شما حوصله مقدمه و تاریخچه و … را ندارم، بس که در مدرسه مطلب غیرکاربردی خواندم! من هم مثل شما شاکی هستم از اینکه اینقدر عمرمان به پای آموزش های به دردنخور گذشت.هر چقدر معلمانمان با دلسوزی تلاش کردند این مطالب را به نحوی کاربردی کنند، ولی انگار به هیچ طریقی نمیشد. فقط مجبور بودند بیشتر زحمت بکشند و انرژی بیشتری مصرف کنند تا شاید فقط گوشه‌ای از این مطالب را بتوانیم استفاده کنیم.

پس اجازه دهید بدون قتل ثانیه ای از عمر گرانمایه تان، مستقیماً سوال اصلی را مطرح می کنم.

هدف آموزش و پرورش چه بود؟ و آنچه در عمل اتفاق افتاد چه شد؟

آموزش و پرورش؛ خانه آرزوهای والدین

نزدیک مهر ماه ۱۳۷۰ است و قرار است دوره جدیدی در زندگیم شروع شود. قرار است منِ ۷ ساله به مدرسه بروم.

از مادر می پرسم: مامان! واسه چی بچه ها میرن مدرسه؟

مادرم بلافاصله می گوید: واسه اینکه باسواد بشن دیگه! بتونن بخونن، بنویسن، آدم مهمی بشن.

من: چقدر طول میکشه که باسواد بشم؟

مادرم: ۱۲ سال تو مدرسه و چند سال هم تو دانشگاه باید درس بخونی. ۱۶ سال، ۲۰ سال … هرچی بیشتر درس بخونی بهتره مامان جان!

من: بعدش باسواد بشم چی میشه؟

مادرم: پسرم چقدر سوال می کنی! هر آرزویی داشته باشی باید تو مدرسه دنبالش بگردی. تو مدرسه دکتر میشی مهندس میشی. همه بهت احترام میذارن، میگن آقای دکتر… آقای مهندس … علی آقا رو ببین. درسهاشو خوب خونده، دانشگاه رفته الانم یه جای خوب استخدام شده. بعد زن می گیری، ماشین و خونه می خری…

طبیعی بود که با آرمان شهری که مادرم از مدرسه برایم ترسیم کرده بود، باعشق، منتظر اول مهر و آغاز مدارس باشم.

اولین چیزی که یاد گرفتم.

اول مهر شد و پشت میزهای کلاس اول نشستیم، پدر و مادرها از پشت پنجره کلاس، با نگاه پرمهر به فرزندانشان، انگار در خیالشان مقصدی که برای کودک خود ترسیم کرده بودند را می دیدند و گاهی زیر لب آرزوهایشان را دعا می کردند: الهی دکتر شدنتو ببینم مادر! و پدری کارگر که شاید رویای یک عمرش را در آینده پسرش می دید و هر از گاهی خیلی آرام فرزندش را صدا می زد: مهندس! مهندس! و برایش دست تکان می داد.

برخی فرزندان اما در دنیای دیگری سِیر می کردند. گریه می کردند. برایشان سخت بود جدا شدن از والدین و دنیای بازیگوشی ها و شیطنت های ۲۴ ساعته و از پدر و مادر می خواستند آن ها را با خود به خانه ببرد. معلم که آمد و با مهربانی خود را معرفی نمود، سعی کرد فضا را با یک بازی برای بچه ها دوست داشتنی تر کند.

خب بچه ها! می خوایم یه بازی شاد و باحال انجام بدیم که زودتر اسم همدیگرو یاد بگیرید و با هم دوست بشید. ۷ نفر را به پای تخته فراخواند و از بچه ها خواست که همکلاسی هایشان را تشویق نمایند (آن موقع ها هنوز دست و جیغ و هورا باب نشده بود!)

معلم گفت: ۶ تا صتدلی اینجاست و شما ۷ نفر باید دور صندلی بدوید و هروقت صدای آهنگ قطع شد، رو یه صندلی بشینید. کسی که نتونه رو صندلی بشینه بازندس و باید از بازی بره بیرون. بعدش یه صندلی رو از بازی برمی داریم دوباره به همین شکل اگه کسی که نتونه رو صندلی بشینه …

بازی مهمی شد، برای اینکه به پدر و مادر و معلم و همکلاسیانمان نشان دهیم که بچه زرنگی هستیم و نخبه ای در حال ظهور کردن است، باید برنده می شدیم. موسیقی که قطع میشد برای ماندن در بازی، با غیرتی مثال زدنی! هم کلاسیانمان را هل می دادیم که خود بر روی صندلی بنشینیم، طبیعی بود که چند باری بچه ها بر سر این رقابت نقش بر زمین شده، به در و دیوار خورده و به عنوان بازنده بازی را ترک کردند.

پدر و مادرها انگار برد فرزندشان برایشان بیشتر از خود بچه مهم بود و از پشت پنجره به فرزندشان انرژی و انگیزه می دادند و او را تشویق می کردند که برنده شود… بدوووو … بشیییییین… بزنش کنار…

وقتی فرزندی به مرحله بعد راه پیدا می کرد، پدر و مادر با غرور به فرزندشان نگاه می کردند و زیرچشمی از زرنگی و ذکاوت فرزندشان به پدر و مادر شخص بازنده فخر می فروختند و طوری وانمود می کردند که انگار فرزندشان از بدو حضور در این دنیا راه اوسین بولت را آغاز کرده است!

بازی تمام شد! از بین ۷ نفر، ۶ نفر باختند و یکی برنده شد. معلم به عنوان طراح این بازی و خالق این هیجان، با اعتماد به نفس حاصل از کارگردانی نمایش تغییر فضای غمناک کلاس به محیطی شاد و مفرح، برنده را اعلام کرد و به والدین آن فرزند تبریک گفت که چنین فرزند زبلی را به جامعه دانش آموزان معرفی کرده و در دامانشان پرورش داده اند.

ناراحتی بازنده ها طبیعی بود اما در پایان ماجرا همه خوشحال بودند از تغییر جو کلاس و آن فضای سنگین!

معلم مهربان من با این بازی قصد تغییر فضای کلاس و ایجاد رفاقت ها را داشت اما شاید هیچ وقت متوجه نشد که اولین درسی که از او و سیستم آموزش و پرورش آموختم نوشتن آ با کلاه نبود.

به هر حال معلم عزیز من هم در همین سیستم پرورش یافته بود …

یاد گرفتم: همیشه فقط یک برنده وجود دارد. برای برنده شدن به هر ترتیب ممکن، بر شکست دادن رقیب تمرکز کن. چگونه اش مهم نیست. برای هیچ کس مهم نیست. نه معلم و نه پدر و مادر. فقط برنده شدن مهم است.

بعدها شنیدم در مدارس ژاپن آن ها هم همین بازی را انجام میدهند ولی به شکلی دیگر. آن ها هم ۶ صندلی و ۷ نفر در بازی دارند و در هر مرحله یک صندلی از بازی حذف می شود اما ارزش گذاری آن ها برای مشخص نمودن فرد برنده متفاوت است. اصلاً آن جا انگار فرد برنده ای در کار نیست. ۶ نفر شرکت کننده در صورتی برنده هستند که همه با هم بتوانند بر روی ۵، ۴، ۳، ۲ و یک صندلی یک جا بنشینند.

گروه برنده و بازنده وجود دارد اما یک فرد برنده و چند بازنده نه! منافع افراد و باهم بودنشان در هم گره خورده، نه در مقابل هم بودنشان.

بازی ژاپنی ها مرا به فکر فرو برد و متاثرم کرد اما چه فایده! عادت برنده و بازنده سال ها بود که در ذهنم نشسته بود و هر لحظه نمودش را در هر رقابتی در جامعه ام می دیدم. در خانواده، مدرسه، ادارات، بازار، اجتماع، سیاست و …

سالها طول کشید. عمر و پولم را هزینه کردم تا از برنده ها یاد گرفتم رقیب بیرونی توهم بازنده هاست و برای رسیدن به موفقیت یک رقیب بیشتر ندارم.

فقط و فقط خودم و تنها رمز موفقیت در زندگی این است که هر روز دیروز خودم کمی بهتر باشم!

کاری که همان روز اول، نظام آموزش و پرورش با هزینه ای بسیار کمتر می توانست به ما بیاموزد و قبل از گسیختن افسار و جنگ در اجتماع برای حذف انسان های دیگر، قاعده زندگی را به شکلی صحیح بیاموزیم.

آموزش عملی و کاربردی قتل اعتماد به نفس

میانه های سال اول دبستان بودم. روزی وقتی معلم از همکلاسیم درس پرسید با همان حس کودکی و برای اینکه دوستم متوجه شود جزء زبل های قابل افتخار کلاس هستم، زیر لب جواب را آرام به بغل دستی ام گفتم، خانم معلم صدایم زد که به پای تخته بروم. فکر کردم می خواهد تشویقم کند و رمز موفقیتم را برای دیگران سرمشق کند، با همین رویای قشنگ، با سری بالا و چشمانی پر از غرور، خود را برای مصاحبه موفقیت آماده کرده بودم.

وقتی من به خاطر رفتارم بازخواست شدم و با سری پایین و چشمانی پر از اشک و با پوزخند هم کلاسیانم به محل نشستن بدرقه شدم، از آن روز زندگیم به دو قسمت تقسیم شد.

با روزهای بلبل زبانی و اعتماد به نفس بالا خداحافظی و عصر سکوت و ترس از صحبت در جمع را آغاز کردم! در عصر سکوت تا معلم مستقیماً و با ذکر نام از من سوال نمی کرد، اعتماد به نفس پاسخگویی و حتی زیر لب سخن گفتن را هم نداشتم، حتی اگر جواب سوال را فقط من می دانستم!

یادم می آید هفته بعد همه بچه ها را در حیاط مدرسه دور خانم معلم جمع کردند تا تنها عکس یادگاری کلاس اول را بگیریم. گوشه قاب دوربین، زانو در بغل نشستم. با اینکه از او بسیار ناراحت بودم اما آرزو می کردم که فقط مرا صدا بزند و در کنارش در وسط قاب دعوتم کند. آرزویی که محقق نشد ولی هنوز که به آن عکس نگاه می‌کنم به یاد می‌آورم که چقدر معلمم را دوست داشتم. حسی که بسیاری از شما تجربه کردید و اگر سیستم آموزشی صحیح بود چقدر بیشتر می‌توانستیم این احساس قشنگ را با خودمان داشته باشیم.

به قول نلسون ماندلا: بخشیدم اما فراموش نمی کنم! کاش کسی بود که به معلمم آموزش دهد که انگیزه من از گفتن یواشکی پاسخ سوال، چیزی جز نیاز به حسن جویی و تحسین نبود!

آموزش ترس از انتقاد و لکنت در مطالبه حق

سالها گذشت تا جرات دوباره ای برای ابراز عقاید در کلاس پیدا کردم. یادم می آید در دانشگاه وقتی با ۳ نفر از دوستانم مطالبه تمام دانشجویان را با زبانی بسیار لطیف و محترمانه به استاد شیمی منتقل کردیم و گفتیم که چرا از روی کتاب می خوانید و ما از این نوع تدریس مطالب را یاد نمی گیریم، استاد کتابش را محکم روی میز کوبید و گفت:

هر کی از درس دادن من ناراحته بره بیرون …

بهت زده بودم. حس می کردم با همان زبان نرم پاسخمان را می دهد و سعی می نماید نظر ما را جلب کند. صحبتش را با فریاد و نگاهی غضبناک تکرار کرد. گزینه ای به نام ماندن در کلاس برایمان باقی نگذاشت. ۴ نفری همان لحظه از کلاس خارج شدیم و البته آخر ترم هر ۴ نفرمان در این درس مردود شدیم.

استاد عزیزم به من ترس از انتقاد را آموخت، لکنت و وحشت در مطالبه حقم را هم اعتراف می کنم ترکش های این یکی هنوز در بدنم باقیست. حقم که در زندگی و اجتماع خورده می شود (حتی اگر اینقدر حقیر باشد که کسی دیرتر از من بیاید و زودتر و خارج از صف وسیله نقلیه ای شود) با خود فکر می کنم که حرفی نزنم. مبادا هزینه های واکنشم بسیار سنگین تر از حقی که خورده شده نباشد!

کاش سیستم آموزش و پرورش و دانشگاهی ما، کارگاه ها و مهارت های ارتباطی را هم جزء دروس اصلی معلمین قرار می داد.

کاشت تضمینی استرس و اضطراب در بدن تمام اعضاء خانواده!

چند روز قبل که تماس گرفتم حال خواهرم را بپرسم از استرس های این روزهایش گفت: «شبها از استرس خوابم نمی بره. روزها هم همش فکرم درگیره. پسرم (که کلاس ششمه) امسال انقدر تکلیف داره که بچه از عصر تا ۲ شب نشسته بود داشت مشق می نوشت. از استرس هر لحظه مدام پاش رو به زمین می کوبه و تو خواب همش حرف میزنه.

باید واو به واو کتاب رو حفظ کنند. وقتی داره درس رو حفظ میکنه و با خودش تکرار می کنه اگه کلمه ای رو یادش بره اعصابش خورد میشه. میگه اگه این آزمون نمرم کم بشه معلممون منو می بره ته کلاس.

رفتم با معلمش صحبت کردم، اونم گفت منم مجبورم این تکالیف رو بدم. اینها مشخص شدن و باید اجرا بشه وگرنه من هم باید پاسخگو باشم.

یاد معلم عربی اول راهنمایی خودم افتادم. معلمی که در طول سال تحصیلی هیچ وقت لبخندش را ندیدم! او هم در این سیستم یاد نگرفته بود که لبخند لزوما باعث بروز رفتار منفی از سوی کسی نمی‌شود!

کاش سیستم آموزش و پرورش، معلمان را صرفاً براساس میزان قبولی های دانش آموزان در آزمون های ورودی به مقاطع آتی ارزش گذاری نمی کرد! کاش روان دانش آموز نیز در این مسابقات و خودنمایی ها مدنظر قرار می گرفت. کاش نظام آموزش و پرورش ما به مدرسانش می آموخت که برای پیشرفت تحصیلی محصلین، عشق به معلم و مدرسه انگیزه ای بس قدرتمندتر و پایدارتر از ایجاد رعب و وحشت دارد.

  • چرا کسی نمی پرسد این همه استرس روحی و جسمی برای فرزندان و والدین آن ها برای چیست؟
  • چرا مدارس ما به جای اینکه محلی برای آرامش و آموزش و پرورش فرزندانمان باشند، مکانی برای کاشت و تولید بیماری ها، استرس ها و عقده های روانی دانش آموز شده است؟
  • این همه فشار برای چیست؟
  • اخذ نمره بالاتر و قبولی در مدارس بهتر؟
  • حتی اگر با دید استخدام شدن و نیاز به مدرک هم موضوع را مورد قضاوت قرار دهیم، بفرمایید از کدامیک از شما هنگام استخدام پرسیدند نمره علوم دوم راهنماییتان چند شد؟
  • چند بار ریاضی را ۲۰ گرفتی؟
  • و حتی معدل دیپلمتان چند شد؟

اگر به دانش آموزان فشار می آورند تا مدیران مدرسه قبولی و سود بیشتری داشته باشند تا همه جا تبلیغ کنند که مدرسه ما بیش از ۱۰۰ درصد! قبولی داشت پس دانش آموز و روح و روان او کجای این ماجراست…

به قول فیلم آژانس شیشه ای: من میدونم! آخرشم این عباس فقط گوشت قربونیه!

آموزش مرگ خلاقیت

سوم دبیرستان بودیم. جواد یکی از همکلاسی هایی بود که در حل مسائل هندسه بسیار تبحر داشت. از روش های مختلف مسائل را حل می کرد. قضیه حمار را با اثباتی منحصر به فرد تبدیل به بقره می کرد!! به راحتی در آزمون های منطقه ای مسائل ریاضی و هندسه را ۱۰۰ در ۱۰۰ میزد و از سوالات المپیاد ایراد می گرفت و مورد تحسین همه بود.

روزی اتفاقی جالب افتاد! جواد در امتحان به روشی غیر از روش معلم، جواب سوالی را داده بود و معلم نمره آن سوال را به جواد نداده بود. از جواد اصرار و از معلم انکار.

منطق آن معلم بسیار جالب بود: باید از اون راهی که من درس دادم بنویسی. اصلاً این راه رو از کجا نوشتی وقتی من درس ندادم!

حرکت معلم مرا یاد انیشتین انداخت! می گویند روزی شروع به حل تمرینی کرد.

دانشجویانش گفتند: استاد! دیروز این تمرین رو حل کردید. گفت ایرادی نداره! امروزم حلش می کنیم شاید به یه جواب دیگه رسیدیم!

کاش سیستم آموزش و پرورش به معلم ما خلاقیت را به عنوان چند واحد درسی جدی به صورت کارگاهی و عملی آموزش می داد تا معلم با حل نمودن مسئله از راهی دیگر توسط یک دانش آموز، به جای درنظر نگرفتن نمره آن سوال و حس ضعف و ضایع شدن در برابر محصل، به دانش آموز خلاق ۲ نمره اضافی می داد و دیگران را تشویق می نمود که اگر از راهی به غیر از راه تدریس شده توسط من به جواب درستی رسیدید، فلان پاداش به شما داده می شود.

راستی تا به حال به این سوال فکر کرده اید که چرا نفرات اول هر رشته صرف نظر از علاقه و استعداد خود رشته خاصی را انتخاب می کنند.

ریاضی: مهندسی برق

تجربی: پزشکی

انسانی: حقوق

بله! این موضوع کاملاً وابسته به منطق صفر و یکی است که در نظام آموزش و پرورش به فرزندانمان می آموزیم. فرزندان ما نیاز به آموختن تکنیک های حل مسئله را دارند و نیاز به درس هایی که اختصاصاً به شیوه چیستان های قدیمی یک تا دو ساعت روی آن فکر کنی تا راهی را برای آن بیابی.

خاطرم هست که روزی در زیرزمین منزلمان، کتاب حساب پدرم را که مربوط به دهه ۳۰ بود را یافتم. با اینکه ۹ سال بیشتر نداشتم، به محض مطالعه، مسئله ای از کتاب که به شکل داستان بود ذهنم را مشغول کرد. خوشبختانه چون جوابی برای سوال ندیدم و حل المسائل کتاب موجود نبود، یک ساعتی در زیرزمین به جواب سوال فکر کردم:

یک دسته کبوتر در آسمان پرواز می‌کردند. یک کبوتر به آنها رسید.

پرسید: شما چند تا هستید؟

یکی از کبوترها گفت: ما و ما و نصف ما و نیمه‌ای از نصف ما / گر تو هم با ما شوی، جملگی صد می شویم.

پیدا کنید تعداد کبوتران را؟

کلی با خودم کلنجار رفتم و زمین را با گچ سفید کردم که جواب را یافتم. (خیلی ضایع هست من که دارم مصیبت قتل خلاقیت رو می خونم خودم جواب این سوال رو بگم. نه؟!)

آموزش عملی اتلاف عمر

در دوران مدرسه هر چه که بالاتر می رفتم، این سوال برایم بی جواب تر می ماند و عمیق تر میشد: آخه چرا باید این همه مطلبی رو بخونم که هیچ جا به دردم نمی خوره؟

وقتی از معلم مثلثات خود می پرسیدم: «عبارت سینوس چو بر پشت کسینوس نشیند، تانژانت پدید آید و برعکس کتانژانت که میگید حفظ کنید، کجاها به دردمون می خوره؟»

با لحن حق به جانبی می گفت: خودت بعداً میفهمی!

وقتی تو عمق ۱۰ کیلومتری اقیانوس گیر افتادی و دیدی زیردریاییتون حرکت نمیکنه و گرفتار شدی می فهمی که تانژانت چیه و چقدر برای حفظ نجات جان انسان ها لازمه و ندونستنش باعث میشه به راحتی بمیری! (با یه استدلال تو این مایه ها) چون خودش هم این مطالب را در همین سیستم آموزشی طوطی وار یاد گرفته بود و برای ما تکرار می کرد و هیچ وقت به دنبال پاسخ این پرسش نرفته بود.

و منی که چند سال از زندگیم را درگیر فرمول های پیچیده روابط سینوس و کسینوس و تانژانت و کتانژانت بودم، چون هیچ وقت در جامعه و در کار نمود آن را ندیدم، حالا باید در اینترنت جستجو کنم تا ببینم تعریف آن چه بود که وقتی آن تعریف را هم می بینم: «نسبت ضلع مقابل هر زاویه حاده به ضلع مجاور آن» چند دقیقه ای طول می کشد که بفهمم اصلاً معنی این عبارت چیست.

مصداق و کاربردهایش پیشکش! باورم نمی شود که روزی تمام فکر و ذکرم در تمام لحظات حفظ کردن این فرمول ها بود: حتی حوالی دستشویی و حمام و هنگام خواب!!

  • ده رابطه ی مهم مثلثاتی!
  • نسبت های مثلثاتی کمان ۲x!
  • فرمول های سینوس sin و cos بر حسب تانژانت نصف کمان!
  • نکاتی در مورد arc ها!
  • تبدیل جمع به ضرب!
  • تبدیل  ضرب به جمع!

با خواندن این همه فرمول و تکرار شبانه روزی آن ها در چه اتفاقی در زندگی ما افتاد؟

  • اخلاق مان بهتر شد؟
  • ارتباطات بهتری پیدا کردیم؟
  • رضایتی در خود یا دیگران ایجاد کردیم؟
  • مهارتی یاد گرفتیم که در بزنگاهی به ما کمک کند؟
  • به ورزیدگی فکر و جسم ما کمک شد؟

به راستی چرا چیزی که هیچ وقت به درد ما نخورد را آموزش دیدیم؟

چرا این مفاهیم بسیار انتزاعی و فرمول های پیچیده که دانستن آن ها هیچ ارتباط و تأثیر و کاربردی در زندگی تقریباً همه ما نداشت، را خواندیم؟

مسئولین امر کاربردی نبودن این ها را نمی دانستند یا برایشان همه نبود؟

چه فرقی می کند وقتی عمر تکرار نشدنی مان با استرس مستمر مطالعه و فراموشی این فرمول ها و پناه بردن به حل المسائل و تقلب در امتحان از دست رفت!

این آموزش نمی توانست فقط به افرادی داده شود که در کار یا زندگی عملاً به صورت مکرر از آن استفاده می نمایند؟

برای درک بخشی از فاجعه، بیایید مثال فرمول های مثلثات را به کل آموخته های مدرسه تعمیم دهیم!

چقدر از ۱۶۰۰۰ ساعتی که در مدرسه عمر تکرار نشدنی خود را با آموزش هایی غیر کاربردی گذراندیم، در زندگی عملاً مورد استفاده قرار گرفت و باعث ارتقاء کیفیت زندگی ما شد؟

آن هم چه ۱۶۰۰۰ ساعتی! ساعاتی که به دلیل دغدغه ها و گرفتاری های ذهنی و شخصی حداقلی انسان، جزء بهترین سال های یادگیری هر شخص به شمار می رود.

چقدر از ۶۰۰۰ تا ۱۵۰۰۰ ساعتی (بسته به مقطع و رشته های تحصیلی) که در دانشگاه عُمر گذراندیم، برای کارشناسی و خبرگی در رشته ای که تربیت شدیم یا در کاری که حالا داریم آن را انجام می دهیم لازم بود؟

من شرایط زندگی خودم را می گویم:

برای کارشناسی مهندسی صنایع (۱۴۴ واحد) و کارشناسی ارشد مدیریت تحول (۳۲ واحد) جمعاً ۱۷۶ واحد گذراندم و در نهایت عملاً حداکثر آموخته هایی به اندازه یک ترم تحصیلی (۲۰ واحد) آن هم به صورت کاملاً جسته و گریخته و ناقص از درس های خوانده شده، در کار مورد استفاده واقع شد.

یعنی نظام آموزشی ما می توانست به جای اینکه ۶ سال عمر عزیزم را به قتل برساند، در ۴ ماه و برای یک پست تخصصی و به مدت یک ترم، آموزش های کاربردی و بسیار موثرتر و عملی تر را به من ارائه دهد و باقیمانده زمان را با آموزش های کاربردی و ضروری زندگی پر کند.

تا در بعد اجتماعی

  • جزء کشورهای پرطلاق دنیا نباشیم…
  • در فرار مغزها جزء کشورهای صدرنشین نباشیم…
  • بیشترین اتلاف انرژی را در جهان نداشته باشیم…
  • در سرانه مطالعه جزء جوامع کم مطالعه نباشیم… (به نظر شما یکی از علت هایی که مردم ما کم کتاب می خوانند، به دلیل ناکارآمدی نظام آموزشی ما در ارائه دروس غیرکاربردی و تصویر بد و بی فایده ای که از مطالعه دارند نیست؟)
  • و …

و در بعد فردی

  • اینقدر ساده عمرمان را تلف نکنیم و اهمال کاری نکنیم.
  • اینقدر عصبی و پرخاشگر نباشیم و طریقه رفتار با انسان های دور و نزدیک به ما و در جایگاه ها و شرایط مختلف را بیاموزیم.
  • وقتی می خواهیم درخواستی را بروز دهیم یا توانمندی هایمان را در محل کار یا هر جای دیگری ارائه دهیم، به لکنت نیفتیم.
  • اعتماد به نفس داشته باشیم، خجالتی نباشیم و از صحبت در برابر جمع نترسیم.
  • در حل مسائل زندگی خود ناتوان نباشیم.
  • و …

اگر انسان مطلعی در نظام آموزش و پرورش ما پیدا شود و به این سوال پاسخ دهد که؛ هدف از آموزش هایی که در مقاطع مختلف تحصیلی به کودکان و نوجوانان ما داده می شود چیست؟ و قرار است این آموزش ها آنها را به چه مسیری سوق دهد؟ دعای من و چند نسل بدرقه راهش خواهد بود!

چه فرقی می کند وقتی عمر تکرار نشدنی مان….

ولی نه! این بار فرق می کند.

پاسخ دقیق به سوالاتی از این دست، می تواند زندگی نسل های بعد را تغییر دهد!

پرورش موجودات تنبل، پرتوقع و بی هنر

یک روز که از سرکار کار برمی گشتم طبق معمول پسری را دیدم که هر روز عصر بساط فروش بازی های فکریش را پشت ایستگاه اتوبوس پهن کرده بود. دقت که کردم دیدم اجناسش را ول کرده و خود را پشت درختی پنهان می کند. با خود گفتم شاید مامور سد معبر شهرداری دیده که اینطور با ترس خود را مخفی کرده است. مدتی صبر کردم، منتظر ماندم تا باز بر سر اجناسش برگردد.

وقتی برگشت از او پرسیدم موضوع چیست و چرا پنهان شد؟

گفت یکی از همکلاسیام رو دیدم. دوست ندارم ببینه بعد از مدرسه میام و تو خیابان کار می کنم، دوست ندارم تو مدرسه کسی باخبر بشه که من به این کار و درآمدش احتیاج دارم!

آری! مدارس ما کار کردن حین تحصیل را ناهنجاری می داند و از تمام ظرفیت هایش استفاده می کند تا درس خواندن را بزرگترین اولویت زندگی جلوه نماید و دقیقاً یکی از دلایلی که اکثر قریب به اتفاق فارغ التحصیلان دانشگاهی پس از اخذ مدرک، صبح ها به عشق خریدن نیازمندی های همشهری و تماس با کارفرمایان و تکمیل فرم های استخدام و رفتن به جلسات مصاحبه از خواب بیدار می شوند و شب ها به عشق موفقیت در مصاحبه های فردا می خوابند، و هیچ هنر و گزینه ای جز این کار ندارن، همین عار دانستن کار در حین تحصیل است!

نظام آموزشی ما محصل را پر توقع و کم تلاش بار می آورد و این خصلت ها در کنار خلاقیتی که وجود ندارد، سبب می شود که جوانان ایرانی در بازار کار بدون هیچ هنری، تنها به دنبال استخدام و پشت میز نشینی و انجام کارهای راحت متمایل شوند.

مثل یکی از دوستانم که مقاطع کارشناسی، ارشد و دکتری مهندسی صنایع را یک ضرب و بدون فوت وقت در دانشگاه صنعتی شریف گذراند. کسی نبود که جایگاه او را آرزو نکند. همه حس می کردند اون نانش در روغن افتاده است و صف هایی از دوستان آماده شده بود که از او وام بگیرند. دروغ چرا من هم در آن صف بودم! تا اینکه دیالوگ عجیبی از او تصوراتم را از او فرو ریخت و مرا در بهت فرو برد. وقتی به او گفتم: مازیار میای سرکار ما کارشناس ارشد بخش برنامه ریزی می خوان!

جواب داد: علی راستش من هیچ کاری بلد نیستم روم هم نمیشه برم جایی مصاحبه کنم که بعد بگن تو که اصلاً کار بلد نیستی. از طرقی با این مدرک روم نمیشه از مشاغل پایین شروع کنم.

گفتم خب الان می خوای چیکار کنی؟

گفت: با یه دانشگاه …. تو یه شهرستان (که حدوداً ۶۰۰ کیلومتر از آن محل دور بود) صحبت کردم برم اونجا هیئت علمی بشم! خدا کنه قبول کنن. چون تنها کاری که الان میتونم انجام بدم که شأنم حفظ بشه اینه برم همین چیزهایی که تو دانشگاه خوندم رو به دیگران آموزش بدم!

دست آخر هم مقداری پول دستی گرفت و رفت!!

سیستم آموزش و پرورش ما با نخبه های خود چه کرد و چه می کند؟ چرا حاضر نیستیم از رتبه یک مهاجرت نخبگان پایین بیاییم؟ آن ها که مطابق با خط کشی های نظام آموزش و پرورش جزء بهترین ها و رتبه های برتر بودند، دیگر چرا باید دغدغه تخصص و معیشت خود را داشته باشند؟ آن ها را که دیگر نمی توان اهمال کار و خنگ و کم تلاش نامید! با آن ها چه کردیم؟!

صحبت ها و درد دل ها بسیار است و فرصت های کشور و منابع انسانی و نسل ها در حال سوختن!

کاش یکی پیدا شود و پاسخ دهد که آموزش هایی که دیدیم و پرورش های که یافتیم (به نسبت ۱۶ تا ۳۰ هزار ساعت آموزشی که در مدرسه و دانشگاه دیدیم) در زندگیمان چقدر موثر بود و چقدر گره از دغدغه ها و مشکلات کشور عزیزمان باز کرد و آیا وقت آن نرسیده که طرحی نو دراندازیم؟

و باز هم قدردان و ممنونیم از معلمینی که با وجود اشکالات بسیاری که در سیستم آموزشی وجود دارد دلسوزانه و متعهدانه با تمام وجود در آموزش و پرورش کودکان و نوجوانان سرزمینمان می‌کوشند.

 

منیع» وب سایت بهرام پور