لاکپشت

هربار که می روی رسیده ای...

پشت اش، سنگین بود  و جاده های دنیا، طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود.

سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون جویباری سخت بر دوش می کشید.

پرنده ای در آسمان پَر زد سَبُک،؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی.

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود و گفت: نگاه کن.ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد.

چون رسیدنی در کارنیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.  و هر بار که می روی، رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاک سنگینی نیست؛ تو پاره ای از هستی را به دوش می کشی؛ پاره ای از مرا.

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش سنگین بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.

نظر شما چیست؟