تدریس

روز اولی که به کلاس درس رفتم را فراموش نمی کنم، همه شاگردان کلاس من، دانش آموزان بین 10 تا 12 ساله بودند که مات و مبهوت منتظر اعلام اخطارهایی از طرف من معلم بودند.

 بدون تجربه آموزگاری سر کلاس درس رفتم. از نظر سواد و مسائل علمی وضع بدی نداشتم ولی از آموزگاری و مهارت های آن چیزی جز یکسری مسائل تئوری نمی دانستم به جز غریزه ای که مرا کمک می کرد و از موانع عبورم می داد.

قبل از ورود به کلاس به دلیل حس کنجکاوی و پرسشگری ام بارها از معلمین با تجربه سوال هایی در زمینه مدیریت کلاس و فنون تدریس پرسیده بودم اما متاسفانه بیشتر آنها یک دل و یک صدا این را بیان می کردند؛ دو ماه اول سال را خیلی سفت و سخت بگیر و به هیچ عنوان به بچه ها رو نده! تا این که تا آخر سال را به راحتی بگذرانی.

خوب هرچند که تجربه اولم بود، اما خوشبختانه آن را با داستان گویی کوتاهی از خودم جبران و جایگزین کردم. هر چند که دلهره خراب کردن این وضعیت را داشتم اما همچنان ادامه دادم و داستان خودم را به سمت و سویی بردم که که ایجاد احساس رفاقت را بین معلم و دانش آموزان ایجاد کردم.

جالب اینکه جواب گرفتم و از مهر ماه تا خرداد ماه را به بهترین شکل ممکن به پایان رسانیدم. رضایت اولیاء و دانش آموزان و دعای خیر پدر و مادر ها که همیشه بدرقه راهم بوده است جزو بهترین و با ارزش ترین پاداشی بود که من در آخر سال از آنها گرفتم...