فرمانده

فرمانده باهوش

ماه ها از شروع جنگی عظیم می گذشت و جنگ همچنان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف، خسته شده بودند. فرمانده یکی از طرفین جنگ، با طراحی یک حمله بزرگ برای پایان دادن به این جنگ، ارتش خود را آماده می‌کرد. او طرح حمله را با دقت و درایت کامل ریخته بود و به پیروزی نیروهای اطمینان کامل داشت؛ ولی تنها مسئله نگران کننده، خستگی و دودلی سربازانش بود

فرمانده، ابتدا تمامی سربازان ارتش خود را جمع کرد و در مورد کلیات نقشه اش توضیحاتی به آنها داد. سپس سکه ای از جیب خود بیرون آورد و رو به سربازانش کرد و گفت: «سکه را بالا می اندازیم، اگر شیر آمد پیروز می‌شویم و اگر خط آمد شکست میخوریم» سپس سکه را به هوا پرتاب کرد. همه به چرخش سکه در هوا، چشم دوخته بودند... تا اینکه سکه به زمین رسید... بله شیر آمد، هوراااا. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست.

فردای آن روز، همه سربازان با نیروی فوق العاده ای به دشمن تاختند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، یکی از معاونان فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان آیا شما واقعاً می‌خواستید سرنوشت کشورمان را با چرخش یک سکه تعیین کنید؟!»

فرمانده لبخندی زد و سکه را به او نشان داد هر دو طرفه سکه شیر بود!